پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد .این مرکز پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالا تر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر می شد . اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه ی بالا تر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند .
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند .
در اولین طبقه روی در نوشته بود : این مردان شغل معمولی دارند و باهوش و زیرک هستند . دختری که تابلو را خوانده بود گفت : خب بهتر از کارنداشتن و احمق بودن است ولی دوست دارم ببینم بالا تری ها چگونه اند ؟
پس رفتند .
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)و جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم
چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان
رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به
من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: . میلیونها ستاره می بینم هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت:
ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید
اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید
حدود سه نیمه شب باشد. شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که
چادر ما را دزدیده اند!
بله...
تو زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار
دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .ا
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق مادرم هستن
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام
و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و
مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا
از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها
را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب
پرکرد.بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را
اتوکردودکمه لباسی را دوخت.اسباب بازی های روی زمین راجمع کردودفترچه
تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق
را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشید
کش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ،مقداری پول را برای سفر
شمردوکنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت
تبرکی را برای تولدیکی از دوستان امضا کردو در پاکتی گذاشت، آدرس را
روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردورا
درنزدیکی کیف خودقرارداد.
سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی
دارم میرم."
سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ ها راخاموش کرد،لباس های به هم
ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی از
بچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای
صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیز
دیگررابه فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،اضافه کرد.سپس به
دعاو نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش
باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کارراانجام داد!
جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل و عشق رو محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب کرده بود.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا مخالف با او بودند
قلب شروع به دفاع از عشق را کرد
آهای چشم تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی
آی گوش مگر تو نبودی که همیشه در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها..............
که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا چنین با او می کنید؟؟؟؟؟؟؟
چرا با او مخالفید؟؟؟؟؟؟؟
اعضا روی بر گرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را تر ک کردند.
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل:دیدی قلب همه از عشق بیزارند.
ولی من متحیر م که با وجودی عشق تو را بیشتر از همه آزرده
چرا هنوز از او حمایت می کنی؟!؟!؟
قلب نالید:
که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و
تنها تکه گوشتی هستم که لحظه قبل را تکرار می کنم
و فقط با وجود عشق می توانم یک قلب حقیقی باشم پس همیشه از او حمایت میکنم.
روزي روزگاري ، پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان ، رنگارنگ و عالي و در يك كلام ، حيواني مستقل و آماده ي پرواز ، در آزادي كامل، هر كس آن را در حين پرواز ميديد ، خوشحال ميشد. روزي زني چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالي كه دهانش از شدت شگفتي باز مانده بود ، با قلبي پر تپش و با چشماني درخشان از شدت هيجان ، به پرواز پرنده مينگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنند... و زن پذيرفت... هر دو با هماهنگي كامل به پرواز در آمدند... زن ، پرنده را تحسين مي كرد ، ارج مينهاد و ميپرستيد.. ولي در عين حال ، ميترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دور دست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود و يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز در آيد... زن احساس حسادت كرد... حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد.
انديشيد : برايش تله ميگذارم. اين بار كه پرنده بيايد ، ديگر اجازه نمي دهم برود. پرنده هم كه عاشق شده بود ، روز بعد بازگشت ، به دام افتاد و در قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست. همه ي هيجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان مي دادو آن ها به او ميگفتند:تو همه چيز داري!
ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست. پرنده كاملا در اختيار زن بود و ديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت. بنابراين علاقه ي او به حيوان ، به تدريج از بين رفت. پرنده نيز بدون پرواز ، زندگي بيهوده اي را ميگذراند و در نتيجه ، به تدريج تحليل رفت .، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد و ديگر موقع غذا دادن و تميز كردن قفس ، كسي به او توجه نميكرد.سرانجام ، روزي پرنده مُرد. زن دچار اندوه فراواني شد و همواره به آن حيوان مي انديشيد، ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده را خوشحال در ميان ابرها و در حال پرواز ديده بود.اگر زن اندكي دقت ميكرد ، به خوبي متوجه مي شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرد و برايش هيجان به ارمغان آورد ، آزادي آن حيوان و انرژي بال هايش در حال حركت كردن بود، نه جسم ساكنش.بدون حضورپرنده ، زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت و سرانجام ، روزي مرگ زنگ خانه ي او را به صدا در آورد. از مرگ پرسيد:- چرا به سراغ من آمده اي؟! مرگ پاسخ داد:- براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمانها پرواز كني . اگر اجازي ميدادي به آزادي برود و بازگردد ، هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن و ملاقات با آن پرنده ، به من نياز داري...
روزگاری صيادی در کنار برکه ای زيبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در روياهای کودکی بود ،سنگ هاي را پي در پي با آرامش در آب روان مي انداخت و با خودش زمزمه می کرد که " دريای بزرگی باشی يا گودال کوچک کم آب هيچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست " تو اين حال و هوا بود که صدايی آرام اما دلنشين گفت : آ يا برای آسمان دلت ستاره نمی خواهی ؟
صياد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خيلی زود در يافت که آن صدای دلنشين ..صداي ماهی است درون برکه که داره از زيبايی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقيب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز و عشوه سری از آب بيرون می کشه و توانايی خالقش رو تو خلق زيباييش به رخ صياد می کشد ، صياد قصه ما هم که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زيباترين ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و ...
صياد قصه مون با ماهی خوشگلش نشست و عهد هايی بست تا وقتی که حوضچه ای زيبا برايش فراهم نکرده ، آرامش خاطره انگيز ماهی زيبايش از برکه ای که در آن زندگي مي کند نگيره وهرگز به چشم يک صيد بهش نگاه نکنه ماهی خوشگلمون هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صياد مهيا نشده از رو طمع سر از باغچه ديگرون در نياره و به دنبال دريايی واهی نگرده .
داستان قصه ما ادامه پيدا کرد و کرد و کرد تا اينکه صياد وصيد چنان با هم صميمی شدند
در تصویر زیر پنج شكل براى شما مشخص شده است و شما باید با كشف ارتباط منطقى بین این تصاویر شكل ششم را حدس بزنید. سعی کنید فکر کنید و تا زمانی که پاسخ را ننوشتید به پاسخ نگاه نکنید.
سعی كنید با استفاده از تنها چهار خط مستقیم، همه نقطه ها را به هم وصل كنید. خطوط می توانند همدیگر را قطع كنند ولی شما نمی توانید مداد خود را از روی كاغذ بردارید و روی خطها دوبار بكشید.
غریبه ای در شهر وجود ندارد
دیرگاه شبی که از خیابان نیمه تاریکی قدم زنان می گذشتم فریادی نحیف را از پس بوته ی انبوهی شنیدم.هشیار،با گام هایی ارام گوش تیز کردم، در یافتم صدایی را که شنیدمبی تردید صدای گلاویرز شدن است، وحشت کردم.صدای خرخر سنگین،کشمکشی تا پای جان، جر خوردن پارچه. با فاصله ی چند متر از جایی که ایستاده بودم، به زنی حمل شده بود. وارد معرکه شوم؟ ترس جان مانع می شد، از این که ان شب ناگهان تصمیم گرفته بودم راه تازه ای رابرای رسیدن به خانه امتحان کنم ، به خود ناسزا گفتم. اگر خودم ه قربانی تازه ای می شدم چه؟ نبایستی به سوی نزدیک ترین باجه تلفن بدوم و پلیس را خبر کنم ؟
هر چند به نظر، ابدیتی می رسید اما این پا ان پا کردن ذهنم فقط لحظه ای طول کشید. فریاد دختر ضعیف و ضعیف تر می شد. می دانستم باید فوری دست به کار شوم. چطور می توانستم خودم رو به نشنیدن بزنم و بروم؟ خیر،سرانجام تصمیم گرفتم ، نمی توانستم به سر نوشت این زن ناشناس پشت کنم ، ولو این که معنایش بهخطر انداختن زندگی خودم باشد.
من مرد شجاعی نیستم،ورزشکار هم نیستم. نی دانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را به دست اوردم.اما همین که سرانجام تصمیم به کمک ان زن گرفتم، به نحوی غریب کسی دیگر شدم، پشت بوته ها دویدم و یقه ی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم. دست به گریبان به روی زمین غلتیدم،چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت.
هنهن کنان ایستادم به زن نزدیک شدم، که پشت درختی قوز کرده بود و گریه می کرد. در تاریکی به سختی می توانستم اندامش را ببینم، اما به خوبی می توانستم احساس کنم که از وحشت می لرزید.
چون نمیخواست بیش از این مسبب ترس بشوم، با فاصله با او حرف زدم. با ملایمت گفتم: تمام شد مرردک فرار کرد خطر از سرت گذشت.
سکوتی طولانی برقرار شد و سپس کلمه های از حیرت و شگفتی را ادا شده اش را شنیدم. پدر، تویی؟ ان وقت از پشت درخت کوچکترین دخترم ، کاترین ، جلو امد.
يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد :چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟
پسر : دليلشو نميدونم ...اما واقعا"دوست دارم
دختر : تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟چطور ميتوني بگي عاشقمي؟
پسر : من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم
دختر : ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي
پسر : باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،
صدات گرم و خواستنيه،
هميشه بهم اهميت ميدي،
دوست داشتني هستي،
با ملاحظه هستي،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون
عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حال ميتوني حرف بزني؟نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم
اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دليل ميخواد؟نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعي هيچوقت نمي ميره
اين هوسه كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره
"عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"
ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:«استاد اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پرکرد.
معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالیاو راهیچ کس پر نکرد
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمیمذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامیکه هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار تماشایی بود.
مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس زن:چی شده؟ مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....
لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه مرد:چی شده؟ زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره ) مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.............................................................................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
ـ جک، خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده...
افسر جوانی روی یک کشتی کار می کرد و قرار بود در ازای ایجاد هر مشکلی مجازات شود. کشتی آن ها از انگلستان راهی یکی از مستعمرات بود.
پس از دو روز سفر در دریا ،کشتی دچار طوفان شد.توپ بزرگ کشتی به دیواره ی کشتی می خورد. او تصمیم گرفت که توپ را با طناب ببندد و با خود فکر کرد طناب های موجود به اندازه ی کافی مقاوم هستند و طوفان چندان شدید نیست. افسر جوان به طبقه پایین رفت تا لباس هایش را عوض کند و یک ظرف سوپ داغ بخورد.
افسر جوان چند دقیقه ه ای را در کابین خود گذراند ناگهان طوفان شدید شد. توپ بزرگ جنگی که با طناب بسته شده بود ، روی عرشه کشتی به حرکت در آمد. ناگهان صدای فریادی شنیده شد.
صدای دیده بان روی عرشه بود که با دیدن توپ جنگی سرگردان، فریاد می زد. ناگهان صدای شکستن چند قطعه چوب به گوش رسید.
افسر جوان به سرعت خود را به عرشه رساند و دید توپ جنگی عظیم الجثه ، طناب ها را پاره کرده و از کنترل خارج شده است و به سرعت به طرف عقب عرشه، جایی که دو ملوان در حال کار بودند، در حرکت است. بدون لحظه ای درنگ ، افسر جوان خود را در جلوی توپ انداخت و قبل از این که توپ به دو ملوان بیچاره اصابت کند ، متوقف شد اما هر دو پای افسر جوان زیر چرخ های توپ جنگی خورد شدند.
فردا صبح افسر جوان در حالی که از درد به خود می پیچید ، روی عرشه آمد تا در مراسمی که به افتخار او برگزار شده بود، شرکت کند. همه افراد جمع شده بودند تا شاهد باشند که کاپیتان کشتی ، بزرگترین نشان افتخار کشور را به افسر جوان هدیه می کند. هنگامی که کاپیتان مدال افتخار را بر یونیفورم افسر جوان نصب می کرد فریاد خوشحالی افراد به هوا بلند شد. اما لحظه ای بعد تمامی فریاد های خوشحالی در گلو خشکید. کاپیتان گفت :«به واسطه ی قرار دادن کشتی درمسیر طوفانی و ترک خدمت در هنگام طوفان و سهل انگاری در انجام مأموریت ، این افسر به اعدام در برابر جوخه ی آتش محکوم می گردد. حکم بلافاصله اجرا خواهد شد.»
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت.
پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی!
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
من برای نجات توآمده ام، برای اینکه توروزی کاری نیک انجام داده ای.فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی می رفت،عنکبوتی را دید؛برای آنکه او را له نکند،راهش راکج کرد واز سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد،فرشته گفت:تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.
مرد تار عنکبوت را گرفت؛ودر همین هنگام جهنمیان دیگرهم فرصتی برای نجات خود یافتند سعی کردند تارعنکبوت را بگیرند،امامرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد؛که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم سقوط کرد.
فرشته با ناراحتی گفت:توتنهاراه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی،دیگر راه نجاتی برای تو نیست.
می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سرگرمی و داستانهای زیبا و
آدرس
yoursms.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
<-PollName->
<-PollItems->
آمار
وب سایت:
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 121
بازدید کل : 30378
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1